دل ما در این دنیا باید به چه چیزی خوش باشه؟
بازشیطان برمن تو آب دام آورده بود
برسرم فهرستی ازافکارخام آورده بود
ظاهرا از قبل میدانست تنهایم که شب
برمن یک روز بی همخانه شام آورده بود
روی سینی کاسه ای پرآش وآنسوی بخار
با خودش تصویری ازیک جفت جام آورده بود
در ترافیک عجیب کوچه ی صدچشمها
بردر همواره مشکوک اتهام آورده بود
دخترهمسایه ی دیواربردیوارکاش
مثل سابق آش را ازپشت بام آورده بود
هم شکارش کرده بودم هم شکارم کرده بود
فرض کن صیاد برصیاددام آورده بود
مشتبا بودم برایش حال آقا مجتبی
باخودش تا میتوانست احترام آورده بود
نذر دارد یا نظر الله واعلم مانده ام
دخترک این تحفه را محض کدام آورده بود
باطنا دلتنگ هم بودیم اما ظاهرا
قلب او از قلب من کمتردوام آورده بود
مجتبی سپید
در جهان واقعی،
پس از اراده حیات،
این عشق است که خود را به عنوان قویترین
و فعال ترین همه ی محرکها به نمایش می گذارد.
- آرتور شوپنهاور
هرچیزی موقع داره
ازدواج هم
از موقعش که بگذره
آدم به تنهایی عادت میکنه
دیگه کسی رو تو غار تنهاییش راه نمیده!
There is a big hole, some where in my heart.
I can either destroy whole thing to destroy hole or neglect the hole or find some thing to fill the hole.
But the reality is that there is a hole
انسان تصور می کند پیوند عواطفی را که بدون فکر ایجاد کرده
می تواند به آسانی بگسلد !
اما وقتی عذاب ناشی از گسستن این پیوندها را می بینیم
یا سرگشتگی دردناک روحی را که فریب خورده
یا بی اعتمادی محضی که نسبت به فرد موردنظر و در نهایت به تمام عالم پیدا میشود
یا آن حرمت فرو خورده ای را که نمی دانیم با آن چه کنیم
آن گاه است که درک می کنیم
قلبی که از دوست داشتن درد می کشد ، مقدس است ؛
آن گاه است که می فهمیم چه عمیقند
ریشه های الفتی که تصور می کردیم باعث آن شدیم و شریکش نیستیم ...
آدولف / بنژامن کنستان
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
قیصر امین پور
وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را
در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را
با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد!
آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم، سجده کرد!
من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﯿﻘﺮﺍﺭ ﺗﻮ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﻣﺴﺖ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺷﺪﻩ
ﻋﺎﺷﻖ ﻭﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﺯﻧﮓ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﺒﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻬﺎﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺳﺘﻮﯼ ﻣﻬﺎﺟﺮ , ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
ﺧﻂ ﺑﻪ ﺧﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﭘرﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ
ﺧﺒﺮﺕ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ...